علامه شعرانی و وحدت وجود 1
کلمه 245 هزار و کلمه
این کلمه طیبه در بیان وحدت وجود، و بسیط الحقیقة کل الأشیاء و لیس بشىء منها، و وجهى از وجوه معانى «من عرف نفسه فقد عرف ربه» است.
خطبه 184 نهج البلاغه یگانه خطبه توحیدیه آن است که یکپارچه حکم و معارف الهیّه است، جناب سیّد رضى رضوان الله علیه در عنوان آن فرمود: «و من خطبة له علیه السلام و تجمع هذه الخطبة من اصول العلم ما لا تجمعه خطبة ...».
مرحوم استاد ذو الفنون علم علم و دین آیة الله معظم علامه حاج میرزا ابو الحسن شعرانى روحى فداه بیست و سه جمله خطبه توحیدیه نامبرده امیر المؤمنین علیه السلام را که قریب به نصف آنست به فارسى شرح فرموده است و نسخه آن به خط مبارک آن جناب در نزد راقم سطور محفوظ است که شایسته است به گفته حکیم انورى تمسک جوید:
هست در دیده من خوبتر از روى سفید |
روى حرفى که به نوک قلمت گشته سیاه |
|
عزم من بنده چنانست که تا آخر عمر |
دارم از بهر شرف خط شریف تو نگاه |
|
این بنده در نظر دارد که به توفیق خداوند متعال باقى خطبه را نیز به همان سبک شرح کند و در اختیار طالبان حقائق و معارف قرار دهد. غرض اینکه آنجناب در شرح جمله «لا یشمل بحدّ و لا یحسب بعدّ» آن خطبه در مسائل سهگانه یاد شده بیانى دارد که به نقل آن تبرّک مىجوییم:
حدّ به معنى منع کردن است، مىگویند حدود خانه یعنى محلّى که باید از آنجا تجاوز نکرد و اگر یک همسایه تجاوز کند باید منع کرد. حدود مملکت از طرف شمال و مشرق به فلان حدّ است یعنى اگر دشمن بخواهد از اینجا تجاوز کند و وارد خاک شود باید منع نمود.
حدود شرعیه از قبیل حدّ زنا که صد تازیانه است یا حدّ دزدى بریدن دست است و حدّ
شارب هشتاد و حدّ قاذف نیز هشتاد تازیانه است یعنى به این طریق زنا و دزدى و قذف را باید منع نمود که اگر دزد دید دستش را مىبرند دیگر حاضر براى دزدى کردن نیست اما به مجازاتهاى دیگر جلوى دزد را نمىتوان گرفت؛ چون تحمل حبس و شلّاق و شکنجه براى عیار و طرار اثرى ندارد اما وقتى دید دست ندارد دیگر نمىتواند قفلى بشکند یا کمندى بیاندازد و نقبى بزند و سرى ببرد و اینها چیزهایى است که دزد ناچار باید این کارها را بکند تا دزدى تواند کرد، لذا دزدان طاقت حبس و تازیانه دارند اما طاقت دست بریدن ندارند، اما زنا منحصر به اشخاص زرنگ و عیار نیست که طاقت کارهاى دشوار داشته باشند غالبا جوانهاى متجمل و آبرومند و چیزدار مرتکب آن مىشوند که برهنه کردن و تازیانه زدن و رسوا شدن در آنها تأثیر مىکند، از اینها بگذریم غرض این است که: حدّ به معنى منع کردن است و حدّ دزد قطع ید است یعنى منع نمودن او به این است و در حدیث است که «انّ للقرآن ظهرا و بطنا و حدّا و مطلعا» یعنى قرآن ظاهرى دارد و باطنى، و حدّى دارد و مطلعى و غرض از حدّ آن اندازه از معنى است که دیگران نمیتوانند از آن تجاوز کنند یعنى عجز مردم آنها را منع مىکند از تجاوز، چنانکه در حدیث وارد است که چون خداوند مىدانست در آخر الزمان اقوامى مدقق خواهند آمد، قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ و اوائل سوره حدید نازل فرمود (فى باب النسبة من اصول الکافى- ص 72 ج 1 معرب- باسناده عن عاصم بن حمید قال: سئل على بن الحسین علیهما السلام عن التوحید؟ فقال: ان الله عزّ و جلّ علم انه یکون فى آخر الزمان أقوام متعمقون فانزل الله تعالى قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ، و الآیات من سورة الحدید إلى قوله و هو علیم بذات الصدور، فمن رام و راء ذلک فقد هلک) براى اینکه عجز عرب بیابانى مانع بود از اینکه آیه هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ الآیة را بفهمد، أما مثل آخوند ملاصدرا معنى این آیه را درک مىکند چنانکه خود گوید که من پیوسته در این آیات تفکر مىکردم تا وقتى این حدیث را دیدم گریه کردم از شوق.
اما مطلع محل بلندى را گویند که شخصى از آنجا مشرف شده آن طرف کوه و میان قلعه را ببیند اشخاصى که علمشان بیشتر یا مؤید به قوه قدسیه هستند تجاوز کرده از مطلع معانى باطنه قرآن را به اندازه استعداد خود مىفهمند.
حدّى که در اصطلاح حکما و اهل علم منطق است آن هم به معنى منع کردن است، مثل معروف بین اهل منطق مىگویند انسان حیوان ناطق است که وقتى مىخواهند بدانند انسان چیست یا تعریف کنند حدّ آن حیوان ناطق است، این حد حقیقت انسان را معین مىکند چیزهاى خارج از حقیقت را خارج مىکند و چیزهاى داخل را باقى مىگذارد لذا علما مىگویند حدّ باید جامع و مانع باشد.
و به زبان سادهتر باید گفت هر چیزى حدّى دارد یعنى صفات و آثار و خواص مخصوص به خود دارد که در دیگرى نیست، عناب رنگى دارد، مزه مخصوصى دارد، اندازه معینى دارد خاصیتى دارد که خون را مثلا صاف مىکند که این صفات در سپستان نیست. بطور تقریب ذاتیات و عرضیات را باهم مخلوط کنیم مىگوئیم: این صفات و خاصیات حدّ عناب است و چیزهاى دیگر از این حدّ خارج است.
انسان، حیوان، انواع درختها و معدنیات بلکه ملائکه صفاتى دارند مخصوص به خود که این صفات را دیگران ندارند و هرکدام از صفات دیگرى را دارا نیست.
حضرت امیر المؤمنین علیه السلام مىفرماید خداوند عالم حدّ ندارد یعنى اینطور که در ممکنات ذکر کردیم یک صفات محدودهاى ندارد که خاصیت خود را دارا باشد و خاصیت دیگران را نداشته باشد، و او هم در عرض سایر ممکنات که مىگوییم اجناس موجود مختلف است: انسان، درخت، یاقوت، زمرد، الماس، ملائکه، یکى هم خدا، که هریک خواصى دارند جداى از هم، خداى تعالى هم خواص و حدودى داشته باشد غیر از آنها.
دلیل و تقریب این مطلب به ذهن اگرچه قدرى دقیق است، اوّلا رجوع به خود کنیم مىبینیم ما مرکب هستیم از اعضاى مختلفه چشم و گوش و دست و پا و زبان و بینى و غیره و هریک از اعضا حد و خاصیت معین دارد مثلا چشم فقط مىبیند اگر بخواهى با چشم بفهمى غذاها چه مزه می دهد ممکن نیست. گوش فقط مىشنود اگر بخواهى شکل صاحب صدا را بدانى با گوش ممکن نیست. چون کار گوش چیز دیگر است. و همچنین از زبان کار چشم نمىآید وقتى غذا را بزور در دهن شما کردند فقط مزه را می فهمى.
و هکذا قلب به منزله امام است در عالم. و روح را که ملاحظه کنید مىبینید اولا یک عضو محدود علیحده نیست هیچ نمىتوان گفت جان در کجاى انسان است و با اینکه یک عضو علیحده نیست در محل چشم چشم است یعنى در چشم هست و در گوش هست و در دست و پا و غیره تمام حاضر است بطورى که اگر یک عضو علیحده بود ممکن نبود اینطور مسلط بر تمام اعضا و جوارح باشد چون خاصیت او منحصر به یک خاصیت معین نیست و حدّ محدودى ندارد لذا در همه جاى بدن هست و تمام خاصیات و کارهاى اعضاى دیگر به توسط او اداره مىشود.
خداوند تبارک و تعالى هم در عالم همینطور، اگر بینونت عزلى داشت و یک موجودى ممتاز و محدود جداى از سایر موجودات اینطور قیومیت نداشت که در همهجا حاضر و ناظر باشد و اختیار همه در ید قدرت او باشد.
علاوه بر این ما مىخواهیم همه خاصیات همه چیزها را نسبت به حضرت حق بدهیم مثلا بگوییم آفتاب که عالم را روشن مىکند خدا روشن مىکند و آفتاب واسطه است، و آتش که اطاق را گرم مىکند خدا گرم مىکند، و آب و کوت و زمین که نبات را مىرویاند حقیقة خدا مىرویاند، و دواهایى که انسان مریض را شفا مىدهد در حقیقت خدا شفا مىدهد همانطورى که در روح و اعضا گفتیم که چشم مىبیند در حقیقت دیدن کار روح است و چشم واسطه و هکذا گوش و دست و پا.
پس درباره حضرت حق نمىتوانیم حدّ محدودى قائل شویم چون در این صورت که او علیحده خواصّى را دارا بود چطور تمام خواص خورشید و زمین و خاک را به او نسبت دهیم همینطور که کار خاک را نمىتوانیم به آتش نسبت دهیم و کار آتش را به خاک همینطور نمىتوانیم کار خلق را نسبت به حق دهیم و کار حق را نسبت به خلق.
از عجائب امور اینکه بسیارى از اهل قشر این همه آیات و احادیث و مخصوصا کلام امیر المؤمنین علیه السلام را مىبینند که صریح در وحدت وجود است و خودشان مىگویند وجود حق نامحدود است، آنگاه قائل به وحدت وجود نمىشوند، و اگر وحدت وجود صحیح نباشد باید حق تعالى محدود باشد تعالى عن ذلک علوا کبیرا.
به تقریر دیگر همین مطلب را بیان نمائیم انشاء الله:
در یک مملکتى یا شهرى که مرکب است از عقائد و مذاهب مختلفه که برحسب شرع جائز است با یکدیگر زندگانى کنند مثلا در کردستان و بعضى قراء خراسان که هم شیعه یافت مىشود هم سنى؛ یا در خوزستان و فارس که هم عرب هست هم عجم؛ و در بعضى بلاد آذربایجان که هم ارمنى هست هم مسلمان؛ وقتى بخواهند حاکمى بفرستند حاکم متعصبى را که اختیار یک مذهب از مذاهب طرفین را نموده باشد نمىفرستند زیرا که اگر یک حاکم سنّى متعصّب در شهرى که یک قسمت عمده آن سنى و مابقى شیعه هستند بیاید، مخصوصا در قدیم که ولات صاحب اختیار مطلق بودند، البته براى شیعههاى آن ولایت اسباب زحمت بود و رأى او با رأى سنىها موافق بوده شیعهها را از شهر بیرون مىکردند و کمکم آنجا را منحصر به سنىها مىنمودند و بالعکس.
پس اگر بخواهیم به هیچیک از این دو مذهب اجحافى نشود و هر دو به آزادى در شهر زندگى کنند یک حاکمى باید انتخاب شود که بىطرف باشد و عصبیت نداشته باشد.
و باید دانست که مذهب شیعه بر بىطرفى است نسبت به سنّىها، چون ما آنها را مسلمان و محترم و مال آنها را محترم و خون آنها را حرام مىدانیم و برادر مىخوانیم هرچند آنها با ما اینگونه عقیده نداشته باشند.
و همچنین در خوزستان حاکمى باید فرستاد که اخلاقش طورى معتدل بوده که با عرب و عجم هر دو بسازد، اگر تعصب عربى داشته باشد قهرا بر عجم آنجا بد مىگذرد، و اگر تعصب عجمى داشته باشد بر عرب بد مىگذرد.
همینطور واجب الوجود اگر حدود و خواصى داشته باشد بر ضدّ بعضى از ممکنات یا بر ضد تمام ممکنات البته آنهایى که صفات و خواص ضدّى دارند بزودى معدوم و برطرف شده از بین مىروند بلکه باید گفت هریک از ممکنات حدّیست از خواص نامحدود او، و مرتبه ایست از تجلیات او، و به این جهت است که عرفا مىگویند هریک از ممکنات مظهر یک اسم از اسماى حقند، هرچند گفتن و شنیدن این سخن دشوار است ولى حقیقت است که شیطان هم مظهر اسم «یا مضل» است و بههرحال در هر مخلوقى یک نشانه و صفتى که نمونه ضعیف بسیار ضعیفى از اسامى و صفات حق است موجود است، علم عالم نشانه از علم حق است بسیار ضعیف، فلان شخص کریم مظهر اسم یا کریم است اگرچه نسبت اینها به او نسبت کرم شبتاب و آفتاب است و بلکه از این هم ضعیفتر.
و حکما گفتهاند: بسیط الحقیقة کل الاشیاء، معنایش همین است اگر یک موجودى باشد که داراى یک اسم یا صفت حق نباشد آن موجود هرگز ثبات و دوام ندارد بلکه از وجود او عدم او لازم آید. و بههرحال ثابت شد که براى واجب نمىتوان حدّ محدودى قائل شد که فلان صفت را دارد و فلان را ندارد بلکه تمام صفات که در ممکنات هست بطور أعلى و اتم در او هست، و نواقص ممکنات در او نیست مثل نور خورشید و سایه.
«لا یحسب بعدّ»: اگرچه به اندازه لزوم به وضوح پیوست که حضرت حق به عدد شمرده نمىشود و واحد عددى نیست زیرا که در این صورت باز جدا از ممکنات خواهد بود و قیومیت نخواهد داشت و مع ذلک مناسب است معنى واحد عددى و حدیث کتاب توحید در چهار معنى واحد ذکر نموده شود:
شیخ صدوق در کتاب توحید روایت مىکند که اعرابى در جنگ جمل برخاسته گفت یا امیر المؤمنین مىگویى خدا یکى است؟ و مردم حمله بر او کرده گفتند: أما ترى ما فیه امیر المؤمنین من تقسّم القلب؟ حضرت فرمود: دعوه فان الذى یریده الأعرابى هو الذى نریده من القوم، ثم قال: اى اعرابى قول الله واحد بر چهار قسم است دو قسم آن بر خدا جائز نیست و دو قسم بر خدا جائز است أما آن دو که جائز نیست فقول القائل واحد یقصد به باب الأعداد فهذا ما لا یجوز لأن ما لا ثانى له لا یدخل فى باب الأعداد أما ترى انه تعالى کفّر من قال ثالث ثلاثة، و قول القائل هو واحد من الناس یرید به النوع من الجنس فهذا ما لا یجوز علیه لأنه تشبیه و جلّ ربّنا عن ذلک و تعالى.
اما آن دو وجهى که در خداى تعالى ثابت است فقول القائل انه عز و جل واحد یعنى لیس له فى الاشیاء شبه، کذلک ربنا؛ و قول القائل انه عز و جل واحد بمعنى انه أحدىّ المعنى یعنى به انه لا ینقسم فى وجود و لا عقل و لا و هم کذلک ربنا عز و جل.
حدیث همین بود که تبرکا ذکر گردید، پس معنى اینکه خدا واحد است یعنى شبیه ندارد چنانکه مىگوئیم فلان یگانه دهر است یعنى در فضل نظیر ندارد، و یا اینکه دانش قابل تقسیم نیست؛ اما اینکه بگوئیم موجودات مثلا صد هزار عدد هستند ده هزار انسان و پنج هزار فلان و هکذا یکى هم خدا صحیح نیست زیرا که خدا بر همه مستولى است نه یکى در مقابل همه.
این بود بیان استاد علامه شعرانى- أفاض الله علینا من برکات انفاسه النفیسة- در شرح عبارت مذکور امیر المؤمنین علیه السلام که چون آن را حاوى نکات علمى و اساسى در توحید دیدهایم با اندک تصرف و اختصار نقل کردهایم.
و به این بیان صحیح و سالم است قول مشایخ علم توحید که گفتهاند:
و بالاخبار الصحیحة مثل کنت سمعه و بصره انّه عین الاشیاء و الاشیاء محدودة و ان اختلفت حدودها فهو محدود بحد کل محدود فما یحدّ شىء الا و هو حد للحق فهو السارى فى مسمى المخلوقات و المبدعات و لو لم یکن الأمر کذلک ما صح الوجود فهو عین الوجود فهو على کل شىء حفیظ بذاته و لا یؤوده حفظ شىء.
از زبان هود علیه السلام بشنو که ما من دابّة الا هو آخذ بناصیتها.
در این مقام به چند فقره از احادیث اهل بیت عصمت و وحى- علیهم السلام- تبرک مىجوییم:
آدم اولیاء الله و امام العارفین و برهان الحکماء و نور الموحّدین امیر المؤمنین امام على علیه السلام فرمود: «مع کل شىء لا بمقارنة، و غیر کل شىء لا بمزایلة» (خطبه 1 نهج البلاغه).
و فرمود: «لیس فى الأشیاء بوالج، و لا عنها بخارج» (خطبه 184 نهج).
و فرمود: «باطن لا بمزایلة، مباین لا بمسافة» (بحار، ط 1 کمپانى، ج 2، ص 196).
و فرمود: «هو فى الأشیاء کلّها غیر متمازج بها، و لا بائن عنها» (بحار، ط 1 کمپانى، ج 2 ص 201، و توحید کافى، ج 1 معرب، ص 107).
و فرمود: «انه لبکل مکان، و فى کل حین و أوان، و مع کل انسان و جان» (نهج، خطبه 193).
و فرمود: «و البائن لا بتراخى مسافة، بان من الأشیاء بالقهر لها و القدرة علیها، و بانت الأشیاء منه بالخضوع و الرجوع الیه» (نهج البلاغه- خطبه 150)
و مانند این فقره است دعاى اول ماه رجب که سید بن طاوس، رضوان الله علیه در اقبال نقل فرمود: «یا من بان من الاشیاء و بانت الاشیاء منه، بقهره لها و خضوعها له» (ص 641- ط 1 چاپ سنگى رحلى).
و فرمود: «فارق الأشیاء لا على اختلاف الأماکن، و تمکّن منها لا عن الممازجة» (بحار- ط 1 کمپانى- ج 2- ص 167)
و فرمود: «قریب من الأشیاء غیر ملامس، بعید منها غیر مباین» (نهج- خطبه 177).
و فرمود: «سبق فى العلو فلا شىء أعلى منه، و قرب فى الدنو فلا شىء اقرب منه، فلا استعلاؤه باعده عن شىء من خلقه، و لا قربه ساواهم فى المکان به».
(نهج البلاغه- خطبه 49).
و فرمود: «توحیده تمییزه عن خلقه، و حکم التمییز بینونة صفة لا بینونة عزلة» (نهج البلاغه- خطبه 177).
و فرمود: «داخل فی الأشیاء لا کشىء داخل فی شىء، و خارج من الأشیاء لا کشىء خارج من شىء». (کتاب توحید کافى، باب انه لا یعرف إلا به، ج 1 معرب، ص 67).
و فرمود: و هو حیاة کل شىء، و نور کل شىء» (کافى معرب، ج 1، ص 100).
و فرمود: لا حجاب بینه و بین خلقه غیر خلقه (بحار، ط 1 کمپانى، ج 2، ص 201).
و فرمود: «لم یحلل فیها فیقال هو فیها کائن، و لم ینأ عنها فیقال هو منها بائن» (نهج البلاغه خطبه 63، و کافى ج 1 معرب ص 104، و بحار باب جوامع التوحید ط 1 کمپانى، ص 200).
و فرمود: «هو فی الأشیاء کلّها غیر متمازج بها و لا بائن منها» (کافى ج 1 معرب ص 107، و بحار ج 2 ط کمپانى، ص 201).
از تعمق و تدبر در احادیث یاد شده دانسته مىشود که بینونت حق سبحانه از خلق بینونت وصفى است مثل بینونت شىء وفیىء، نه بینونت عزلى مثل بینونت شىء و شىء. یعنى به صفت قهر و قدرت از آنها جداست نه از آنها جدا باشد، و همچنین به صفت نواقص امکانى و خلقى آنها از آنها جداست چه اینکه بر همه احاطه شمولى دارد و قائم بر همه و محیط به همه است، و در حقیقت صورة الصور و حقیقة الحقائق است. و اهل معرفت از این معنى لطیف تعبیر کنند به توحید صمدى، و نیز به بسیط الحقیقة کل الأشیاء، فافهم. و چون وجود صمد است همه قائم به یک حقیقتاند که آن حق است، فتدبّر.
جناب شیخ صدوق رحمة الله علیه در باب توحید و نفى تشبیه کتاب توحید به اسنادش از ابراهیم بن عبد الحمید روایت کرده است که قال: سمعت أبا الحسن علیه السلام (یعنى ثامن الحجج على بن موسى الرضا علیه السلام) یقول فی سجوده: یا من علا فلا شىء فوقه، یا من دنا فلا شىء دونه اغفرلى و لأصحابى.
و نیز آن حضرت علیه السلام فرمود: «البائن لا ببراح مسافة، الباطن لا باجتنان» (باب دوم توحید صدوق).
و در کافى به إسنادش از حسین بن سعید روایت کرده است که:
قال سئل ابو جعفر الثانى علیه السلام (امام جواد ع) یجوز أن یقال للّه إنه شىء؟ قال:
نعم، یخرجه من الحدّین حدّ التعطیل و حدّ التشبیه. (ج 1 معرب، ص 64).